ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و هفتم
زمان ارسال : ۱۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
سریع سرمو عقب بردم و از جام بلند شدم و به سمت پله ها دویدم و با عجله پایین رفتم تا پام به زمین رسید
یه مرد قد بلند عصا به دست با موهای یک دست سفیدی که از پشت بسته بود روبه روم ظاهر شد!
دو نفر دیگه هم کنارش بودن.
با دیدنم اول کمی نگاهش رنگ تعجب گرفت و یکه خورد اما بعد با جدیت و شایدم خشم بهم خیره شد. دوتا مرد کنارش که موهاشون از ته تراشیده شده بود و طبق روال کت و شلوار مشکی داشتن عصب
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00عجب بچه زرنگیه این ماتیلدا ،قشنگ بود حانیا جون